نوشته اصلی توسط
آناناس خوش قلب
با سلام خدمت مشاور عزیز این مشکلی که میخوام
بگم همش مربوط به ذهنمه و قسمتهای مختلف داره
پس اگه طولانی شد ببخشید.
من یه دختر ۲۱ساله ام که خانواده ی خوبی داشتم و رابطه خوبی با اونها دارم و یک برادرم دارم .
اما به دلیل شغل پدرم از بچگی تا الان ما توی یه
شهر کوچک و بی امکانات و دور از از تمام اقوام هستیم برای همین تمام بچگی من توی یه خونه تنها
گذشت هیچ دوست و هم بازی نداشتم و به دنیای خیال رو آوردم واسه خودم فکر و خیال میکردم از سن هشت سالگی یادمه اما برخلاف بچه ها که توی
دوران کودکیشون تموم میشه مال من فکرام با بیشتر شدن سنم بیشتر و بزرگتر شد ینی حتی شده بعضی وقتا یه روز کامل وقتمو می بره انگار ذهنم ازین کار خوشش میاد و به فکر کردن معتاد شده .ساعتها راه میرم و فکر میکنم.یه صحنه فیلم و یه انگ یه ماجرا میتونه شروعش باشه و من اون رو تو ذهنم میسازم
و ادامه میدم میشه بخشی از ذهنم اما شاید بگید داستان بنویس در صورتیکه خیالات من روی یه بخش فقل میکنه و همش اون قسمت رو تکرار میکنه.
اوقتی رفتم مدرسه به خاطر همون تنهایی روابط اجتماعی ضعیفی داشتم و نتونستم با بچه ها ارتباط بگیرم و کلا تنها موندم به زور خوندمو به چند نفر چسبوندم و شدن دوستام و کلا هم خیلی حساس بد بینم .موقع کنکور که شده بود فکر و خیالم شدت گرفت و تمام ذهنم شده بود حسادت و مقایسه با دوستام واقعا یه چیز وحشتناک که همش گریه میکردم جیغ میزدم.و من تو گذشته نشخوار نمی کردم بلکه واسه خودم آینده ای رو مییافتم که اتفاق نیفتاده مثلا به جای درس خوندن به ذهنم میزد که قبول نمی شم و معتاد میشم مینشینم ساعتها میبافتم و واسش گریه میکردم یه طوریکه انگار اتفاق افتاده و یا روی هم کلاسی هام حساس شده بودم با همشون بد شده بودم مثلا میگفتم که اینا زرنگ نبودن الان میخونن و یه چیز خوب قبول میشن حقشون نیست و واسه کشتنشون نقشه میکشیدم.
یه هفته مونده به کنکور که خیلی حیاتیه من حتی یه روز کامل واسه خودم فکرو خیال میکردم.و تازه موقع درس خوندن هم پرش ذهن داشتم و هنوزم دارم باید راه برم و با صدای بلند درس بخونم وگرنه نمی فهمم.ولی با این همه من رشته ای که میخواستم قبول شدم.اینا رو گفتم که شمارو در جریان سوابقم بزارم ماجرا تازه از اینجا شروع میشه.
باید همه چی خوب میشد اما پدرم به مادرم خیانت
میکنه و این که چه اتفاقی افتاد و ما چه سختی های رو پشت سر گذاشتیم خیلی طولانیه من میخوام راجبه خودم بگم.
میتونم بگم با این قضیه یه در جدید و تازه به تمام حساسیت ها و بدبینی ها و فکر وخیالاتم اضافه شد
تمام زندگیم رو مختل کرده هر داستان خیانتی .فیلم
ماجرا واقعی وساختگی میشنوم ادامشو خودم میبافتم یه جوری که انگار خودم اون شخصیتم و واسش غصه میخورم گریه میکنم.وقتی که همچین داستانی رو میشنوم یکی زن دوم گرفته یه یکی به شریک زندگیش خیانت کرده قلبم به تپش میوفته و نفسم
تنگ میشه تازه شب و روز ایندمو میبافم که من ازدواج میکنم شوهرم بهم خیانت میکنه یا منو دوست
نداره و حتی واسه برادرم نگرانم که زنش بهش خیانت کنه میگم کاش ددادشم رو میکشتم که زن نگیره و زنش بهش خیانت کنه.دختر پسرارو تو کافی شاپ میبینم اعصابم بهم میریزه میگم اگه اینا که الان باهم میگن میخندم بهم نرسن مرده میره سراغ یه دختره که دوسش نداره مثل من زنه هم میره سراغ یه پسر بدبخت مثل داداشم و بعد باز باهم رابطه برقرار میکنن و ادامه....یا این دخترایی که از خونه فرار کردن همش نقشه میکشم من دخترم چطور تربیت کنم که فرار نکنه یا اگه فرار کرد چی کار کنم.
تو عروسیا همش استرس دارم الان معشوقه قبلی اونا
یه جا نشسته داره نگاه میکنه و اگه شب عروسی من
معشوقه شوهرم باشه شوهرم حواسش به اون باشه چی.در صورتیکه من مجردم و هیچ مردی تو زندگیم نیست.یا اون زنی که بابام باهاش...و چندتا زن و مرد عوضی دیگه دور وبرم رو نقشه میکشم که چطوری برم بکشمشون همش این نقشه میاد تو ذهنم دقیق واسش سناریو میچینم.یا مثلا برم یه موسسه باز کنم که به این زنای بدبخت که شوهرشون.....چطوری کمک کنم.تمام زندگیمو مختل کرده هی میرم فیلم ببینم یا این مشاور بگیرم که حواسم پرت شده همش ماجرای جدید میبینم مثل یه سایه داره دنبالم میکنه.فقط تورو خدا نگید شما بقیه رو قضاوت نکن و زندگی شخصی به خودشون ربط داره این جمله عصبانیم میکنه حداقل از یه جمله دیگه استفاده کنید.تورو خدا کمکم کنید.شهری که توشم روانشناس نداره.